ثمین ساداتثمین سادات، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
سید محمد امینسید محمد امین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

ثمین عشق مامان وآقا

تبریک سال جدید وپایان امسال

  سایه حق سلام عشق سعادت روح سلامت تن سرمستی بهار سکوت دعا سرور جاودانه این است هفت سین آریایی نوروز مبارک   نوروز پیام آور مهر است که مرا وا می دارد تنها به خاطر تو دوست داشتن را یاد بگیرم . . .   امیدوارم عید با بوسه هایش بهار با گلهایش و سال نو با امیدهایش بر تو ای عزیزترین مبارک باشد . .   باران عشق همیشه می بارد اما در نوروز قطره های باران طلایی رنگند از خدا می خواهم که همیشه زیر این باران خیس شوی   ستاره بختتان بالا سپیده صبحتان تابناک سایه عمرتان بلند ساز زندگیتان کوک سرزمین دلتان سبز سال جدید مبارک   دلت شاد و لبت خ...
30 اسفند 1391

ثمین وماجراهاش

سللللللللللللللللللللللام عزیزم اومدم باکلی خبرای خوب خوب که نمیدونم ازکجاشروع کنم اول : یک روزاتفاقی رفتم توگوگل،وبلاگت روسرچ کردم که یهویی کلی  ذوق زده شدم وخوشحال به آقا خبردادم، حالا دیگه عزیزم وبلاگت جهانی شد دوم اینکه فکرکنم داره دندون بالاییت درمیاد منم خوشحالم آخه دیگه میخواستم به اصرارآقاببرمت دکتر واینکه قشنگم یادگرفتی کلاغ پرکنی ،البته کلاغ شماهنوز نمیپره دستت وبالا نمیبری هرچیزی که میخوای باانگشت سبابه بهش اشاره میکنی ومنظورت  میرسونی نفسم توچندروزاخیریه برف حسابی اومد طوری که 2روز برق نداشتیم ورفته بودیم خونه آقاجون اینا،شماهم کلی باآقاجون ومامان پروین و عمو مهدی بازی کردی وازبودن درک...
23 اسفند 1391

تازه ترین کارای پرنسس خونمون

سلام عزیزم ببخشید که این پست اینقدردیرشد،آخه این چندروز کلی کارای جدید یادگرفتی ومامان حسابی درگیر خودت کردی البته مامانم یه کارایی کرده که واست مینویسم خوب اول ازهمه میریم سرکارهای جدید شاهزاده خانم ما یادگرفتی چشمک بزنی ووقتی بهت میگم چشمک بزن چشمای نازت وباز وبسته میکنی اونقدر اینکارو با ناز وعشوه انجام میدی که آدم دلش غش میره و میخوام یه لقمه چربت کنه میگم ماهی شو،سرتوبالا میگیری ولبهای قرمزه کوچولوتو تندتند بهم میزنی عزیززززززززززززم نازکردن یادگرفتی،وبادستای کوچولوی نرمت همه روناز میکنی وبعدش لبات رومیزاری روی صورت طرف مقابل یعنی بوس کردی به آقا میگی: آدا ویک کارجالب اینکه روی زانوهات راه میری ،این د...
15 اسفند 1391

سلام به دردونه قلبم

سلام عزیزم سلام عشقم قشنگم بالاخره ازسفربرگشتیم و اومدم تا برات ازسفرمون بگم قشنگم ثمین جون جمعه صبح ازخاله میترا خداحافظی کردیم وراه افتادیم توی راه دختر خوبی بودی و خداروشکراصلا اذیت نشدی تا خود سمنان بیداربودی ووقتی میدیدی آقا عینک دودی زده به من نگاه میکردی تا عینکم بزارم به چشمای نازت وکلی خوشحال به آقانگاه میکردی که یعنی منم عینک زدم قربونت بشم موقع نهار هم آقا کلی این رستوران و اون رستوران رفت تاواسه یکی یکدونه خودش سوپ پیداکنه بالاخره نهارخوردیم وراه افتادیم خانمی بعدازکلی وروجک بازی خسته شدی وازسمنان تا خونه عمورضات« پسرعموی آقا» خوابت برد،نیم ساعت اول کلی خجالت میکشیدی و ازاون به بعدفقط وفقط بغل عمورضا بودی...
8 اسفند 1391
1